معنی شاعر نام آوراسپانیایی

عربی به فارسی

شاعر

زره اسب , شاعر (باستانی) , رامشگر , شاعر و اوازخوان , شاعر , چکامه سرا

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

شاعر

شاعر. [ع ِ] (ع اِ) نام هر یک از دو رگ که در دو ورک شاخ شاخ شوندو مجموع آن دو را شاعران گویند. (یادداشت مؤلف).

شاعر. [ع ِ] (اِخ) (الخوری) بطرس الماورنی اللبنانی. او راست: «فاکهه الالباب فی تاریخ الاحقاب ». (معجم المطبوعات).

شاعر. [ع ِ] (ع ص) داننده. (منتهی الارب). آگاه: شاعر بنفسه، آگاه از نفس خود. رجوع به مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اشراق ص 115 شود. || دریابنده. (منتهی الارب). || بهره مند از لطف طبع و رقت احساس و حدت ذهن. || قافیه گوی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی تهذیب عادل بن علی). آنکه شعر گوید، مقابل نعیم، آنکه شعر گفتن نداند. (منتهی الارب). عالط (بدانجهت که سخن آراسته گرداند). (منتهی الارب). سخن آرای. واتگر. (ناظم الاطباء). گوینده. سراینده. پیونددهنده ٔ سخن. چکامه سرا. چامه سرا. چکامه گوی. چامه گوی. حائک. راجز. و برای همه ٔ معانی فوق جمع علی غیرقیاس: شعراء. (منتهی الارب). رجوع به شعراء شود:
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وان دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
شاعر که دید بقد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک.
منجیک.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسائی پرگست.
کسائی.
که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.
فردوسی.
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنی هاش سرتاسر سنن.
منوچهری.
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه نکتی لاهوری.
امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). مسعود شاعر را شفاعت کردند صد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم. (تاریخ بیهقی ص 618). شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. (ایضاً ص 387).
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان.
ازرقی.
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
شاعرش را شعر گفتن با طرب مقرون کند.
قطران.
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.
ناصرخسرو.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم.
ناصرخسرو.
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد.
مسعودسعد.
شاعران را از شمارراویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنائی.
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
خاقانی.
مجهول کسی نیم شناسند
من شاعر صاحب القرانم.
خاقانی.
زان بود کار شاعران بی نور
که ندارد چراغ کذب فروغ.
ابن یمین.
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
مؤیدی.
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست.
بهار.
شعاره، شاعر شدن. (تاج المصادر بیهقی). نابغه، شاعر غراء. غُفل، شاعر گمنام. مُغَلَّب، شاعر مجید، که حکم چیرگی بر اقران وی را باشد. خِنذید؛ شاعر مفلق. متشاعر؛ شاعرنما. خود را شاعر نماینده. (منتهی الارب).
- امثال (از امثال و حکم دهخدا):
شاعر استاخ باشد و کشخان.
مسعودسعد.
شاعر دروغزن باشد.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این سخن نه صواب.
سوزنی.
شاعر شعبان علم الدین بمرد.
سیف اسفرنگ.
شاعر و رمال و مرغ خانگی،
هر سه تن جان میدهند از گشنگی.
اوحدی.
در تداول ادب عرب درباره ٔ شاعر وطبقات شاعران و مراتب آنان اقوالی است از جمله در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: نزد علمای عربیت شاعر کسی را گویند که بزبان شعر یا گفتار موزون شعر گوید و نزد منطقیان کسی باشد که بقیاس شعری سخن گوید و شعرای عرب بر چند طبقه اند: اول جاهلیان مانند امری ٔ القیس و طرفه و زهیر. دوم مخضرمان و مخضرم کسی است که در جاهلیت شعر می گفته و اسلام را نیز دیده مانند لبیدو حسان و گاهی به هر کس که هم در عصر جاهلیت و هم بروزگار اسلام زیسته باشد گویند و ارباب حدیث آن را برهر کس که جاهلیت و حیات پیغمبر (ص) را درک کرده باشد و صحبت رسول اکرم او را دست نداده باشد اطلاق کنند و در نزد بعضی از ارباب لغت نفی صحبت پیغمبر (ص) شرطنشده است. سوم متقدمان که آنان را اسلامیون نیز گویند و آنان شاعرانی هستند که در صدر اسلام میزیسته اند مانند جریر و فرزدق. چهارم مولدان و آنان پس از متقدمان اند مانند بشار. پنجم محدثان و آنان پس از مولدان اند مانند ابوتمام و بحتری. ششم متأخران مانند شاعران حجاز و عراق که پس از محدثان اند و در بکار بردن الفاظ بالاتفاق بشعر آنان استناد نمیشود و حال آنکه بشعر جاهلیان و مخضرمان و اسلامیون بالاتفاق استشهاد میشود و درباره ٔ محدثان اختلاف است برخی گفته اند بشعر ایشان مطلقاً استشهاد نمیشود و زمخشری و پیروان او بر این قول رفته اند. جمعی دیگر گفته اند که بشعر ایشان استشهاد نمیشود مگر با تلقی آنان بمنزله ٔ راوی و راوی را جز در امر روایت دخالتی نیست و در امر درایت تصرفی نه. هذا خلاصه ما فی الخفاجی و غیره من حواشی البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: کلما اضاء لهم مشوا فیه. (قرآن 20/2) (کشاف اصطلاحات الفنون). و در نزد تازیان شعر گوینده را مراتبی است: اول آن خِنذیذ است و آن کسی است که شعر نیکو و فصیح گوید (الشاعر المفلق). پس از آن شاعر، پس شویعر، پس شُعرور، پس متشاعر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برای اطلاع بیشتر از طبقه بندی شاعران عرب و مقام ایشان و قرب آنان در نزد خلفا رجوع شود به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان، ترجمه ٔ جواهرکلام ج 3 ص 53 و صص 164- 167 و ج 5 ص 177 و صص 199- 202 و برای اطلاع از خلفای شاعر رجوع شود به همان کتاب ج 3 صص 170- 173 صاحب چهارمقاله آرد: پادشاه رااز شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کندو ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند زیرا که چون پادشاه به امری که ناگریز است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینه ٔ او آثار نماند، و نام او بسبب شعرشاعران جاوید بماند. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 44). و در چگونگی شاعر گوید «اما شاعر باید که سلیم الفطره، عظیم الفکره، صحیح الطبع، جیدالرویه، دقیق النظر باشد. در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنانکه شعر در هر علمی بکار همی شود هر علمی در شعر بکار همی شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه ٔ روزگار مسطور باشد و بر السنه ٔ احرار مقروء، بر سفائن بنویسندو در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی حاصل نیاید، و چون شعر بر این درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد، و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد؟اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و درروزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد، و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند، وپیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقایق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفه ٔ خرد منقش گردد، تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کراطبع در نظم راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی بعلم شعرآرد و عروض بخواند، و گرد تصانیف استاد ابوالحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایه العروضین و کنزالقافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند، تا نام استادی را سزاوار شود، و اسم او در صحیفه ٔ روزگار پدید آید، چنانکه اسامی دیگر استادانی که نامهای ایشان یاد کردیم، تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم. و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود، اما اگر از این درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضایع کردن و بشعر او التفات نمودن، خاصه که پیر بود، در این باب تفحص کرده ام، در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته ام، و هیچ سیم ضائعتر از آن نیست که به وی دهند، ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن ؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگرچه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم. اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود، و مجلسها برافروزد، و شاعر بمقصود رسد، و آن اقبال که رودکی در آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری، کس ندیده است. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 47 و 48). عنصرالمعالی در رسم شاعری گوید: اگر شاعری باشی، جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و پرهیز از سخن غامض، و چیزی که تو دانی و کسی دیگر نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که شعر ازبهر مردمان گویند نه از بهر خویش، و به وزن و قوافی تهی قناعت مکن، و بی صناعت و ترتیب شعر مگوی، که شعرراست ناخوش بود، با صنعت و حرکت باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و اندر زخمه و اندر صوت، تا مردم را خوش آید و یا صناعتی برسم شعر چون مجانس و مطابق و متضاد و متشاکل و متشابه و مستعار و مکرر و مردف و مزدوج و موازن و مضمن و مضمر و مسلسل و مسجع ومستوی و موشح و موصل و مقطع و مسمط و مستحیل ذوقافیتین و رجز و متقارب و مقلوب، اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند، بیشتر سخن مستعارگوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار، و اگر غزل و ترانه گویی، سهل و لطیف و بقوافی گوی که معروف باشد و تازیهای سرد و غریب مگوی، و حسب حالهای عاشقانه و سخنهای لطیف گوی و امثالهای خوش به کار دار چنانکه خاص و عام را خوش آید. و شعر عروضی و گران مگوی، که گرد عروض و وزنهای گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند آنگه بگوی که روا باشد؛ و علم عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز، تا اگر میان شاعران مناظره افتد یا با تو کسی مکاشفتی بکند یا اگر امتحان کنند عاجز نباشی، و این هفده بحر که از دایره های عروض پارسیان برخیزد، نامهای این دیراه ها و نام این هفده بحر بدان، چون هزج و رجز و رمل و هزج مکفوف و هزج اخرب و رجز مطوی و رمل مخبون و منسرح و خفیف و مضارع و مضارع اخرب و مقتضب و سریع و مجتث و متقارب و قریب اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید و کامل و وافر و مانند آن، جمله معلوم خویش گردان، و آن سخن که گویی اندر شعر در زهدیه و در مدح و غزل و هجا و مرثیه، داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی، و هر آن سخن که در نثر بگویند در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که پادشاه را شاید رعیت را نشاید؛ و غزل و ترانه آبدار گوی و در مدح قوی و دلیر و بلندهمت باش و سزای هر کس بدان، و مدح که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی شمشیر تو شیرافکن است و به نیزه کوه بیستون برداری و بتیر موی شکافی، و آنکه هرگز بر خری ننشسته باشد، اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدانکه هر کس راچه باید گفت. اما بر شاعر واجب بود که از طبع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، که تا تو آن نگویی که او خواهد، او ترا آن ندهد که ترا باید؛ وحقیر همت مباش و در قصیده خود را بنده و خادم مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد؛ و هجا گفتن عادت مکن که سبو پیوسته درست از آب نیاید. اما اگر بر زهد وتوحید قادر باشی تقصیر مکن، که در هر دو جهان نکو است، و در شعر دروغ از حد مبر هر چند مبالغت در شعر هنر است، و مرثیت دوستان و محتشمان نیز واجب کند؛ و اگر هجا خواهی که گویی، همچنان که در مدح کسی را بستایی برضد آن بگوی، که هرچه ضد مدح بود هجا باشد، و غزل و مرثیه همچنین، اما هرچه گویی از جعبه ٔ خودگوی و گرد سخن مردمان مگرد تا طبع تو گشاده شود و میدان شعر بر تو فراخ گردد و هم بدان قاعده نمانی که در اول در شعر آمده باشی. اما چون بر شاعری قادر شده باشی وطبع تو گشاده شود و ماهر گشته باشی، اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا خوش آید، اگر خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی، مکابره مکن و بعینه همان لفظ بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود در هجو بکار بر و اگردر هجو بود در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیه به کار بر و اگر در مرثیه شنوی در غزل به کار بر، تا کسی نداند که از کجا است، و اگر ممدوح طلب کنی و گرد بازار گردی مدبرروی و پلیدجامه مباش و دایم تازه روی و خندان باش و حکایت و نوادر سخن و مضحکات بسیار حفظ کن و در پیش ممدوح گوی، که شاعر را از این چاره نبود. (قابوسنامه چ امین عبدالمجید بدوی صص 171-174). || شعر شاعر؛ کلام نیکو و جید و قیل هو فاعل بمعنی مفعول ای مشعور. (منتهی الارب، ذیل شعر).

شاعر. [ع ِ] (اِخ) جماعتی از علما که شعر گفته اند و شعرا که سماع حدیث کرده اند به این اسم مشهورند و از آنجمله اند ابوفراس همام بن غالب الفرزدق الشاعر التمیمی بصری که از ابن عمر و ابوهریره و دیگران روایت کرده و ابن ابی نجیح و مروان الاصفر و دیگران از وی روایت کرده اند و بسال 110 هَ. ق. درگذشته است. همچنین جریربن الخطفی الشاعر و محمدبن مناذر الشاعرالبصری که روایت حدیث کرده و ابومحمد حجاج بن یوسف بن حجاج الشاعر که از عبدالرزاق و شبابهبن سوار روایت کرده و مسلم وابوداود السجستانی و دیگران از وی روایت کرده اند. (لباب الانساب، ذیل شاعر). و رجوع به اعلام مذکور شود.


نام

نام. [مِن ْ] (ع ص) نما المال نموا، زاد و کثر، فهو نام. نماالانسان، سمن، فهو نام. (معجم متن اللغه). رجوع به نامی شود.

نام. [نام م] (ع ص) اسم فاعل از نَم ّ. سخن چین. ج، نُمّام. (از اقرب الموارد).

نام. (اِ) لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند. اسم. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین) (از فرهنگ نظام). اسم علم چیزی. (بهار عجم) (آنندراج). اسم. (السامی) (دانشنامه ٔ علائی). کلمه ای که به کار می برند در تعیین شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم الاطباء). اسم هر کس و هر چیز که بدان شناخته شود. علم:
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه ٔ تو نواو فرسته شد.
دقیقی.
شه نیمروز است و فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام.
فردوسی.
سپه بر سپرها نوشتندنام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
یکی پرهنر بود و نامش گراز
کز او یافتی شاه آرام و ناز.
فردوسی.
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است. (تاریخ بیهقی ص 245). هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز به نیکوئی. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393).
زخوشّی بود مینو آباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.
اسدی.
گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ
نام محمود نه نیک آید با فعل ذمیم.
ناصرخسرو.
ای به خراسان در سیمرغ وار
نام تو پیدا و تن تو نهان.
ناصرخسرو.
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد.
ناصرخسرو.
و به مرو مردی بود از عرب نام او عبداﷲبن عمر بوی [به المقنع] بگروید. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79). دیهی بود در کش نام آن دیه سونج. (تاریخ بخارا ص 79).
شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف.
ادیب صابر.
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا
زآن هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور.
انوری.
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری قضا را.
انوری.
نام تو چو روزگار معروف
کام تو چو روزگار غالب.
انوری.
ترسم که چو صبر در غم تو
نام تو بسوزد از زبانم.
خاقانی.
آن تیر ز شست تست زیرا
نام تو نوشته بود بر تیر.
خاقانی.
در نام نگه مکن که فرق است
از زاده ٔ عوف و پور ملجم.
خاقانی.
نیکوئی کن شها که در عالم
نام شاهان به نیکوئی سمراست.
ظهیر.
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام.
نظامی.
نام احمد نام جمله انبیاست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک فرق است این حسن تا آن حسن.
مولوی.
برخیز تایک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
سعدی.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند.
سعدی.
اندر این ملک و پادشاهی خود
ثبت کن نام بیگناهی خود.
اوحدی.
اختلافی که هست در نام است
ورنه سی روز بیگمان ماهی است.
ابن یمین.
کامروز می کنند ز بهردوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من.
سلمان.
نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز.
حافظ.
چه نام است این که پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش.
وحشی.
زهی نام تو سردیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیشدستی.
وحشی.
چه شیرین تلخ بهری تلخکامی
ز شیرینی همین قانع به نامی.
وحشی.
میکرد شبی نسبت خود شمع به خوبان
چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش.
محتشم کاشانی.
ای کاش که طالع ندهد چون کامم
بر صفحه ٔ ایام نبودی نامم.
محتشم.
غیرتم بین که برآرنده ٔ حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده ست.
عرفی.
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله ٔ زلف تو چون نام برآید.
صائب.
از نام دو چشم خود چه پرسی
این فتنه گر است وآن دگر شوخ.
هلالی.
گویاهمه غم های جهان در یک جا
گرد آمده بود عشق نامش کردند.
هلالی.
رشکم ز گفتگوی تو خاموش میکند
نامت نمی برم که دلم گوش می کند.
سلیم شاملو.
بر زبان نام تو دایم بایدم بردن ولی
رشک نگذارد که از دل بر زبان آرم ترا.
خرم اصفهانی.
هزار بار قسم خورده ام که نام ترا
به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود.
فصیحی هروی.
بازآ که نام وعده خلافی نمی برم
باز که دیر آمدنت را بهانه نیست.
وقوعی تبریزی.
مگر که روز همه نام شاه داشت به لب
که بیدرنگ شب از پیش وی گرفت شتاب.
شیبانی.
شعر من دانی شیرین ز چه باشد صنما
بس که نام لب تو بر لب من کرده گذر.
شیبانی.
سرو را نام چرا مردم آزاد کند
نه که او خدمت آن قد چو شمشاد کند.
شیبانی.
نام حلوابر زبان راندن نه چون حلواستی.
میرفندرسکی.
نام زر در لغت فارس از آن است درست
که به زرکار درست آید و بی زر دشوار.
قاآنی.
شعرم از نام تو زیب و فر گرفت
رتبه از شعرای بالاتر گرفت.
صبا.
کرده منوچهر پدرنام او
تازه تر از شاخ گل اندام او.
ایرج.
نامش مریخ خداوند عزم
کارش پروردن مردان رزم.
ایرج.
- بنام ایزد یا بنامیزد، عبارت تحسین و اعجاب، نظیر: ماشأاﷲ! چشم بد دور!:
بنام ایزد رخی هر هفت کرده.
نظامی.
جامه ای را ماند آن عارض بنام ایزد که او
ز آب و آتش پود دارد وز مه و خورشید تار.
فتح اﷲخان شیبانی.
- به نام کسی بودن، نامزد او بودن: و خواهری که از آن ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی).
- || ظاهراً بدو تعلق داشتن. اسماً متعلق و مربوط به او بودن:
معشوق به نام من و کام دگران است
چون غُرّه ٔشوال که عید رمضان است.
قائم مقام.
|| شهرت. آوازه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). اشتهار. صیت. معروفیت:
نبینی که با گرز سام آمده ست
جوان است و جویای نام آمده ست.
فردوسی.
به پیش آمدندش بزرگان شهر
کسی کش ز نام و خرد بود بهر.
فردوسی.
خداوند نام و خداوند تخت
دل افروز و هشیار و بیداربخت.
فردوسی.
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایه ٔ نام و نانی.
فرخی.
به فضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر به دادن نام و به بذل کردن زر.
فرخی.
از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو کام.
فرخی.
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.
عنصری.
عبدوس نیز نام و جاه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394).
به لشکر بود نام نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.
اسدی.
کاهد از کلک و بنانش هر دم
دفتر و کلک عطارد را نام.
انوری.
قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعم نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند. (گلستان).
- امثال:
نام آباد و ده ویران، نظیر: اسم بی مسمی. (از بهار عجم). در مورد کسی یا چیزی گفته می شود که شهرت و آوازه ای بیش از ارزش و اهمیت واقعی خود داشته باشد:
ملک یونان بر شهر خردش
نام آباد و ده ویران است.
طالب آملی (از بهار عجم).
نام بلند به که بام بلند؛ شهرت و نام نیک و افتخار به که جمع مال و ثروت.
- از نام بهر داشتن، مشهور بودن. شهرت داشتن. شهره بودن:
وز آن پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از نام و از گنج بهر.
فردوسی.
به جشن آمد آن کس که بد او به شهر
بزرگان که از نام دارند بهر.
فردوسی.
- بانام، نامی. مشهور. معروف. شهیر. بلندنام. مشتهر. سرشناس: اگر توقف کردمی چون روزگار دراز برآمدی... اثر این خاندان بانام مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی).چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی بانام کرده شود. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که رسولی بانام نزدیک خوارزم شاه فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
- || خطیر. مهم. بااهمیت: این قاضی شغل ها و سفارتهای بانام کرده است و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. (تاریخ بیهقی). لشکرها میکشد و کارهای بانام بر دست وی می آید. (تاریخ بیهقی ص 286). امیر او را بنواخت و گفت تو خدمت های بانام تررا بکاری. (تاریخ بیهقی ص 361).
- به نام، بانام. نامی. نامدار.
- || به افتخار. با سربلندی. به سرافرازی. با عزت و افتخار و شرف. مقابل به ننگ:
بنام ار بریزی مرا، گفت، خون
به از زندگانی به ننگ اندرون.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1004).
همی گفت هر کس که مردن بنام
به از زنده و چینیان شادکام.
فردوسی.
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بر او شادکام.
فردوسی.
- به نام رسیدن، شهرت یافتن. مشهور شدن. معروف گشتن. نامی شدن. صاحب اسم و رسم و آوازه گشتن. سرشناس و مشتهر و نامی شدن:
نامجوئی چو خصم نان طلبی است
هرکه نان جست کم رسید به نام.
اخسیکتی.
- زشت نام، بدنام. رسوا:
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد.
سعدی.
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت یکی زشت نام.
سعدی.
- نام باقی، نیکونامی. ذکر خیر:
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد سیمرغ.
سنائی.
- نام جاوید، ذکر باقی. ذکر خیر. شهرت جاودانی:
تو نیز آفرین کن که گوینده ای
بدو نام جاوید جوینده ای.
فردوسی.
لیکن از گفته ٔ خاقانی ماند
نام جاوید ز دوران اسد.
خاقانی.
- نام زشت، نام بد. نام ننگین. مقابل نام نیک و ذکر خیر:
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کز او نام زشتی بماند بسی.
فردوسی.
- نام نکو،اسم خوب. اسمی که در نزد مردم منفور و مستهجن نباشد:
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در دلت شادی آید و در جانت خرمی.
ناصرخسرو.
- || ذکر خیر. شهرت نیک. خوشنامی. حسن شهرت. نیکنامی:
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست.
فردوسی.
او نام نکو جسته به رنج دل نازک
واﷲ که بود نام نکو جستن دشوار.
فرخی.
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم.
ناصرخسرو.
گر پسر نیست ترا نام نکو هست ترا
مرد را نام نکو به ز هزاران پسر است.
امیرمعزی.
تو مرد نام نکوباش زآنکه کم یابد
نشان نام نکو مرد آبی و نانی.
اخسیکتی.
- نام نیک، آوازه و شهرت. خوشنامی. (از ناظم الاطباء).ذکر خیر:
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار.
سعدی.
- نام نیکو، نام نکو. ذکر خیر. حسن شهرت:
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار.
سعدی.
- نکونام، خوشنام:
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خطعارضش خوشتر از خط دست.
سعدی.
رجوع به مدخل نکونام شود.
- نیک نام، مشهور به خوبی. باآبرو. سرافراز. (از ناظم الاطباء). خوشنام:
رفیقی که شدغایب ای نیک نام
دو چیز است از او بر رفیقان حرام.
سعدی.
رجوع به مدخل نیک نام شود.
- همنام، که اسمش با تو یکی است:
بر نام او به نسبت همنام او همه
مرغان نفْس را ز درون سر بریده اند.
خاقانی.
|| آبرو. عرض. عزت. (از ناظم الاطباء). نام نیک. نام نکو. شهرت خوب. مقابل ننگ:
دریغا جوانمردی و نام من
دریغ آن خور و خواب و آرام من.
فردوسی.
نداند از آغاز انجام را
نه از ننگ داند همی نام را.
فردوسی.
بدین رزم فرخنده باید شدن
به پیروزی و نام بازآمدن.
فردوسی.
گمان نام بردمت ننگ آمدی
گهر داشتم طمع سنگ آمدی.
اسدی.
هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصیان تو
نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار.
انوری.
هم نام به باد داده هم ننگ
وندر طلب نشان و نامیم.
عطار.
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی نامشان و ننگشان.
مولوی.
نمرد آن کسی کز جهان نام برد
که مرد نکونام هرگز نمرد.
امیرخسرو.
زنده به مرده مشو ای ناتمام
زنده تو کن مرده ٔ خود را به نام.
امیرخسرو.
- بدنام، رسوا. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). که نامش را به بدی برند. مقابل خوشنام:
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نبیند به کام.
فردوسی.
بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ بیهقی).
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما.
عطار.
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
اگر کس غمش خورد بدنام کرد.
سعدی.
|| صورت. مقابل معنی. مقابل ذات:
این عالم مرده سوی من نام است
وآن عالم زنده ذات یا معنی.
ناصرخسرو.
گفتم که کس پرستد مر نام را همی
گفتا که من تعبد اسما فقد کفر.
ناصرخسرو.
|| نشان. اثر:
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان
نام نیابد کس از شریعت و برهان.
ناصرخسرو.
بپرّید و نشان و نام از او رفت
ندانم که کجا شد در که پیوست.
عطار.
- بی نام شدن، فراموش گشتن. از یاد رفتن. گمنام شدن. محو و بی نشان شدن. از ارزش و اعتبار افتادن. از اهمیت و شهرت افتادن:
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
- تهی نام کردن چیزی را از عالم، محو کردن آن را. نابود و بی نشان کردنش:
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم راز عالم تهی نام کرد.
نظامی.
|| صورت ظاهر. حفظ ظاهر.
- نام را، برای حفظ ظاهر. برای رعایت صورت کار: اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگرچه بسیار مردم ایستانیده آمد چیزی نیست. (تاریخ بیهقی).
|| یاد. ذکر. رجوع به نام بردن شود. || کنایه از ذات. (آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

شاعر گزین

انتخاب کننده شاعر

فرهنگ عمید

نام

کلمه‌ای که کسی یا چیزی به آن نامیده و خوانده شود، اسم،
آبرو، افتخار،
(بن مضارعِ نامیدن) = نامیدن
* نام خانوادگی: نامی مشترک میان اعضای خانوادۀ پدری، فامیلی، شهرت،

فرهنگ معین

شاعر

داننده، کسی که شعر می گوید، دارای شعور. [خوانش: (عِ) [ع.] (اِفا.)]

معادل ابجد

شاعر نام آوراسپانیایی

1014

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری